پروژهٔ اجتماعی (۲۴) – بیم و هراس از اوتیسم

مژده مواجی – آلمان

مدت‌ها بود که از او خبری نداشتم. در واقع از وقتی که فرزند سومش به دنیا آمده بود، بیشتر سرگرم بچه‌داری بود. روی موبایل کارم پیامکش را دیدم که فقط نوشته بود «سلام. کِی می‌توانم با شما صحبت کنم؟» به او زنگ زدم. صدایی پر از اضطراب داشت:

– منتظر تلفنتان بودم. به فریادم برسید. دربه‌در دنبال شما می‌گشتم. حالم اصلاً خوب نیست. نگرانی‌ام در مورد پسر سه ساله‌ام است. به او می‌گویند «معلول». می‌گویند که اوتیسم دارد. معلول خیلی کلمهٔ دردناکی است.

پرسیدم:
– چه کسی تشخیص داده که اوتیسم دارد؟

– کلینیک کودکان.

دوباره ادامه داد:
– چرا این‌ها همه‌چیز را بزرگ می‌کنند. با مادرم در افغانستان تماس گرفتم. می‌گوید من هم دیر زبان باز کرده‌ام. پنج‌ ساله بودم که تازه شروع به صحبت کردم. مادرم می‌گوید به حرفشان گوش نکن، خودش خوب می‌شود. پسرک معلول نیست.

این موضوع از آن موارد بی‌شماری است که مراجعان به‌طور غیرمنتظره و از روی درماندگی تماس می‌گیرند، تا شاید گره‌گشا باشم یا تسکینی برای روح مضطربشان. گفتم:
– افرادی که اوتیسم دارند، یک‌جور دیگرند. آن‌ها متفاوت‌اند. اوتیسم درجات مختلف دارد. هر چه زودتر تشخیص داده شود، بهتر است. 

– قرار است به پسرم کارت شناسایی معلولین بدهند. قرار است مربی مخصوص هم به خانه بیاید که به او آموزش بدهد. 

با کلافگی گفت:
– می‌گویند از تماس چشمی دوری می‌کند. اما پسرم معلول نیست. 

روی کلمهٔ «معلول» خیلی تأکید می‌کرد. نمی‌خواست آن را بپذیرد. برایش قابل هضم نبود. مانند هر مادر دیگری. 

از کتابی برایش تعریف کردم که چندی پیش به زبان آلمانی خوانده بودم. «کاکتوسی برای روز والنتاین». کتاب بیوگرافی نویسنده، دکتر پتر اشمیت، است که با صداقت از اوتیسم خودش صحبت می‌کند. فردی تحصیل‌کرده که دکترای ژئوفیزیک دارد و در سن چهل و یک سالگی به‌طور اتفاقی متوجه می‌شود که اوتیست است. او همیشه می‌دانست که با بقیه فرق دارد، اما دلیلش نه تنها برای خودش مشخص نبود، بلکه برای والدینش هم همین‌طور. پیشنهاد دادم:
– سعی کن آگاهی‌ات را در مورد اوتیسم بالاتر ببری تا بتوانی پسرت را بهتر درک کنی. با گروه حمایت از اوتیسم تماس می‌گیرم که تو را معرفی کنم. آنجا در برنامه‌هایی گروهی شرکت می‌کنی که والدین دیگری مانند خودت حضور دارند. با هم در مورد فرزندانتان تبادل نظر می‌کنید. 

بیم و هراسی که در تن صدایش بود، کاهش پیدا کرده بود. گفت:
– خیلی خوب شد با شما تماس گرفتم. آرام شدم. هفتۀ آینده که برای مشاوره به شهرکمان می‌آیید، با پسرم به دیدنتان می‌آییم. دوست دارم پسرم را ببینید. خواهید دید که او معلول نیست.

بعد از صحبت تلفنی‌مان، مطمئن نبودم که او با سطح معمولی زبان آلمانی‌اش بتواند در گروه‌های حمایت از اوتیسم با والدین آلمانی ارتباط برقرار کند. به یاد خانمی ایرانی افتادم که می‌شناسمش و کودکی اوتیست دارد، خانمی مهربان و آگاه. فکر کردم با او تماس برقرار کنم و اطلاعاتی از او بگیرم. اما ترجیح دادم اول در گوگل شماره تلفن اداره‌ای را که مربوط به حمایت از اوتیسم است، پیدا کنم و تلفن بزنم. 

تلفن زدم. خانمی که آن‌طرف خط بود، چند گروه را همراه با مسئولان آن‌ها به من معرفی کرد. یکی از آن‌ها نامی ایرانی داشت. اول با آن شماره تماس گرفتم. خانمی گوشی را برداشت. صدایش را شناختم. خودش بود. همان خانم مهربان و آگاه. 

اتفاقی حیرت‌انگیز برای من و خوش‌شانسی برای مراجع‌کننده‌ام.

ارسال دیدگاه